داستان عاشقانه _ذهن زیبا قسمت دوم(خیلی خیلی قشنگه)

سلام سلام دوستان عزیزم اول این توضیحو بدم که من از همه ی دوستان عذر میخوام چون قسمت اول این داستان رو با عنوان داستان عاشقانه سری 6 واستون گذاشتمحالا دوستانی که قسمت اول رو نخوندن میتونن تو همین صفحه اول با عنوانی که گفتم قسمت اول رو بخونن و از موضوع اگاه بشن بازم عذر میخوام حالا بریم سراغ ادامه داستان که پیشنهاد میکنم از دست ندیدش واقعا خیلی خیلی قشنگه نظر یادتون نررررررررررررررره بوووووووووووس بوووووووووووووووووس







خوشبختانه پارمیدا بدون اینکه مادرم متوجه شود از خونه خارج شد . بعد از اون روز تمام فکر و ذهنم شده بود پارمیدا ، دو سه بار دیگه اونو در خیابون دیدم و سلام و احوالپرسیه گرمی باهاش کردم . پارمیدا بدجوری دل منو با عشوه گریها و نگاه های اغواگرش برده بود ، دوست داشتم هر روز اونو ببینم و برای حتی چند ثانیه هم که شده باهاش صحبت کنم . پارمیدا اولین دختری بود که به من لبخند زده بود ، دستمو توی دستهاش جا داده بود و برای دردام همدردی کرده بود ، پارمیدا جای ویژه ای در قلبم برای خودش باز کرده بود ، ولی من متعجب بودم که چرا دختری به زیبایی پارمیدا ، باید با من چنان رفتار خوبی داشته باشد . مگه من چی داشتم به جز ذهنی قدرتمند در حل مسایل ریاضی و فیزیک .


بقیه در ادامه مطلب


بهزاد : گقتی اسمه دختره چیه ؟

- : پارمیدا ، یعنی این اسم رو من روش گذاشتم .

بهزاد با تعجب : یعنی چی ؟ مگه خودش اسم نداشت ؟

- : نمیدونم ، خودش ازم خواست  براش اسم انتخاب کنم .

بهزاد : چه جالب تا حالا اینجوریشو ندیده بودم .

- : من هم همین طور ........

بهزاد : خب چه شکلیها هست ... خوشگل یا نه ؟

- : آره ، خیلی خوشگله .

بهزاد : از اون تیریپ لاواست یا فاکها ؟

- : تیریپه لاوه لاو ....

بهزاد : پس این طور که تو میگی باید به عقل دختره شک کرد !

با تعجب گفتم : برای چی ؟

بهزاد : برای اینکه بین این همه پسر خوش تیپ و خر پول ، اومده به تو عتیقه گیر داده که چی ؟ باور کن خر ماده رو با لاچینکو بزنی جواب سلامتم نمیده ، دیگه چه برسه باهات طرح رفاقت بریزه .

- : لابد چیزهایی درون من دیده که جذبم شده .

بهزاد قهقه ای سر داد و گفت : پسر تو خیلی باحالی ، آخه تو چه جاذبه ای میتونی برای دخترها داشته باشی ، این وجود من که سر تا پا جاذبه است .

از این همه غرور عصبانی شده بودم . اگر یک اشکال میشد در بهزاد پیدا کرد ، همین غرور بیش از حدش بود ، البته اون حق داشت مغرور باشد ، خوش تیپ بود ، بهترین لباسها رو میپوشید و سوار بهترین ماشینها میشد و بیشترین خاطرخواه رو در دانشگاه داشت .

- : میدونی بهزاد ، احساس میکنم به پارمیدا وابسته شدم ، احساس میکنم باید هر روز ببینمش و صدای قشنگشو بشنوم ، دوست دارم یکسره کنارش باشم و به خنده های مستانه ش نگاه کنم و ...

بهزاد : خب یکدفه بگو عاشقش شدم و خلاص ...

- : نمیدونم ، شاید هم عاشقش شده باشم . بهزاد ، پارمیدا زیباترین دختریست که میتونه وجود داشته باشه .

بهزاد : پس با این اوصاف واجب شد که من ببینمش ، تا نظر کارشناسیمو در موردش اعلام کنم .

- : آره ، حتما باید ببینیش ، من امروز باهاش در یکی از کافی شاپها قرار دارم ، میتونی بیای و از دور تماشاش کنی .

بعد از ظهر از راه رسید .بهزاد منو به کافی شاپی که با پارمیدا قرار داشتم رسوند و خودش بیرون واستاد تا از پشت شیشه پارمیدا رو تماشا کند .

۵ دقیقه بعد پارمیدا وارد کافی شاپ شد و یکراست به طرف من اومد ، بلند شدم و سلام کردم و با او دست دادم . هر دو نشستیم . پارمیدا از همیشه زیباتر شده بود ، آرایش ملایمی کرده بود و شال صورتی به سر انداخته بود و به ناخنهایش لاک صورتی زده بود .

پیشخدمت جلو آمد و ازمون پرسید چی میل دارید ؟

به پارمیدا اشاره کردم و گفتم : چی میخوری ؟

پارمیدا : الآن چیزی میل ندارم .

- :واسه چی ؟

پارمیدا : نمیدونم ، چیزی نخورم بهتره .

پیشخدمت : ببخشید شما دارید با کی حرف میزنید ؟

با عصبانیت نگاهی بهش کردم و گفتم : به شما هیچ ربطی نداره !

پیشخدمت : ولی کسی ...

به میان حرفش آمدم و گفتم : شما به جای فضولی بهتر به کارتون برسید ، لطفا برای این میز یه شیر قهوه بیارید .

پیشخدمت از ما دور شد .

پارمیدا : چه آدم فضولی بود ، آخه به تو چه ربطی داره که شما داری با کی حرف میزنی ؟

- : شما نمیخواد زیاد ناراحت بشید ، راستی این جوک جدید رو شنیدید ؟

پارمیدا با هیجان : کدوم جوک ؟

- : یک بابایی یه ماهی رو تو پاکت دستش گرفته بوده ، رفیقش میبیندش ، میگه : جریان ‌این ماهیه چیه؟ میگه: ‌دارم برای شام میبرمش خونه ، ماهیه میگه : مرسی من شام خوردم ، منو ببر سینما!

جوکم که تمام شد ، کل فضا با صدای خنده های زیبای پارمیدا پر شد ، چقدر دوست داشتم همیشه اون رو در حال خندیدن ببینم ، با هر خنده او جان تازه ای در کالبد من دمیده میشد و روحم رو به هیجان وا میداشت .

بعد از اینکه شیر قهوه سفارشیمو خوردم ، هر دو بلند شدیم و به سمت بیرون رفتیم ، پارمیدا از من خداحافظی کرد و رفت ، من هم حساب کافی شاپ رو پرداخت کردم و بیرون آمدم و پیش بهزاد رفتم که مشغول صحبت با دختری سبزه رو و بانمک بود . همینکه بهزاد منو دید با دختر خداحافظی کرد و پیش من اومد .

- : پارمیدا رو دیدی ؟

بهزاد : نه بابا هر چی صبر کردم دیدم نیومد ، بعدش از روی بیکاری چکش همین دختر رو که دیدی زدم تا تو بیای بیرون .

با تعجب گفتم : مگه میشه ، پارمیدا بیش از یک ربع روبروی من نشسته بود و با من حرف میزد .

بهزاد : راست میگی ، پس چرا من ندیدم .

با حرص گفتم : چون حواس شما همیشه جاهای دیگه ست .

بهزاد من رو به خونه رسوند . از او خداحافظی کردم و از ماشینش پیاده شدم و رفت . کلید رو از جیبم بیرون آوردم و خواستم داخل قفل بکنم که صدای پارمیدا من رو متوجه خودش کرد . سرم رو برگردوندم و دیدم پشت سرم ایستاده است و لبخندی زیباتر از همه لبخندهای دنیا بر لب دارد .


ادامه دارد.......


دوستان گلللللللللم نظر یادتون نررررررررره  


ادامه این استان در پست های اینده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد