خاطرات من قسمت اول(نترسی هاااااااااااااا)(به خدا واقعی واقعی)

سلام سلام دوستان عزیزم دیروز ۱ اتفاق واسم افتاد که منم یاد چند تا خاطره افتادم که وقتی بهشون فکر میکنم به خدا واقعا میترسم واااااااااااااااااای اگه من جای اون بودم چی؟؟؟؟؟حتما همه ی دوستان مادر بزرگ دارن حالا  بعضی ها به رحمت خدا رفتن و بعضی ها در قید حیات هستن منم میخوام چند تا خاطره که مادر بزرگم (که الهی فداش بشم )واسم تعریف کرده رو واستون باز گو کنم خیلی خیلی توپههههههههههههههههههههه








ماجرا از این قراره که من چند سال پیش ۱ روز که از مدرسه برمیگشتم با خودم

گفتم برم پیش مادر بزرگم و ۱ سری بهش بزنم اینم بگم من خیلی خیلی مادر

بزرگم رو دوست دارم و چون چند روز بود ندیده بودمش دلم واسش تنگ

شده بدو خلاصه رفتم و مثل همیشه.......



بقیه در ادامه مطلب


از راه رفتم و مادربزرگم هم تو حیاط خونشون نشسته بود منم سلام کردم و رفتم


روی پاش دراز کشیدم و اونم شروع کرد موهامو شونه کردن اینم بگم من عاشق


اینم که دراز بکشم و چشمامو ببندم و ۱ نفر موهامو شونه کنه طبق معمول نیم ساعت


گذشت و مادر بزرگم کفت بلند شو پام خواب رفت منم بهش گفتم عزیز ۱ قصه واسم بگو


چند بار اصرار کردم تا بالاخره قبول کرد و داستان این که باباش (۱ جن یا هر چی که دوست داری


اسمش رو بذارید ) رو دیده از این جا بگم که میگفت ۱ روز که باباش از صحرا برمیگشته


میاد خونه و به زنش میگه من میخوام برم حموم اون موقع هم که مثل الان تو خونه حموم نبوده 


۱ حموم داشتن که روزای فرد واسه زنا و روزای زوج واسه مردا بود بعد میره و لباس


بر میداره و میره حموم و از قضا غروب بوده و هوا هم کم کم تاریک میشده و تصور


کنید اون موقع هم که تو روستا ها برق نبوده و با همون نور ماه بوده که ۱ کم اون حموم روشن


بوده و اونم میره حموم و شروع میکنه خودشو شستن بعد صدای در میاد که ۱ نفر در رو باز میکنه


اون موقع هم اون داشته سرش رو میشسته و نمیتونسته چشماشو باز کنه و خلاصه


میپرسه فلانی تویی اونم میگه اره میگه بیا اب بریز تا من سرمو بشورم بعد که سرشو میشوره 


اون طرفم پشت سرش بوده بعد میادیه چیزی از رو زمین برداره نگاش میفته به پای اون پشت


سریش میبینه پای ادم نیست و ۱ چیزی مثل پای حیوونه خلاصه تا به خودش میاد بر میگرده


و با ۱دست موهاشو که میگفت خیلی هم بلند و سفید بوده میگیره و اون حالا جن(یا هرچی  


اسمشو میذارید)ناپدید میشه و بعد بدو بدو میاد وسط روستا و با ۱ دسته موی سفید تو دستش 


داستانو واسه بقیه میگه و از اون روز به بعد هیچکس تنها توی اون حموم نمیرفته حالا فکرشو


بکنید اگه جای اون بودید چیکار میکردید؟؟؟ مادر بزرگم میگه اون موها رو تا چند سال نگه داشت تو


بالشی که شبا روش میخوابید و بعد از فوت باباش اون بالشم باهش خاک کردن



به خدا این داستان واقعی واقعی و از خاطرات خودمه


دوستان عزیز و گلللللللللللللللم نظر یادتون نرررررررررررررررررره بوووووووووووس بوووووووووووووس



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد